شنبه ۰۸ اردیبهشت ۰۳

ازگذشته تاامروز

لانه كوچك گنجشك

۱۴۰ بازديد

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت ،فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : مي آ يد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه درد هايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.فرشتگان چشم به لب ها يش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود،با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست ". گنجشك گفت : لانه كوچكي داشتم ، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام ، تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست .
سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند . آن گاه تو از كمين مار پر گشودي .گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود .

خدا گفت : چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خواستي  اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت .

 هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.