شنبه ۰۸ اردیبهشت ۰۳

ازگذشته تاامروز

لانه كوچك گنجشك

۱۴۱ بازديد

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت ،فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : مي آ يد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه درد هايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.فرشتگان چشم به لب ها يش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود،با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست ". گنجشك گفت : لانه كوچكي داشتم ، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام ، تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست .
سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند . آن گاه تو از كمين مار پر گشودي .گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود .

خدا گفت : چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خواستي  اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت .

 هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

تاكنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.